نرجس خاتونمشهورترین نام مادر حضرت مهدی علیه السلام «نرجس» و کنیه ایشان «ام محمد» است. هنگامی که او (ملیکه) به اسارت مسلمانان در آمد خود را «نرجس» معرّفی کرد («روضة الواعظین»، ج 1، ص 255) تا احدی از اسرار او آگاه نشود و شاهزاده بودنش آفتابی نگردد.
محدثان برای آن بانوی بزرگوار، نامهای متعددی ذکر کردهاند: «نرجس»، «سوسن»، «صقیل» (یا «صیقل»)، «حدیثه»، «حکیمه»، «ملیکه»، «ریحانه» و «خمط».
از دیدگاه یکی از پژوهشگران علت تعدّد نامهای آن بانو، میتواند چند چیز باشد:
1. علاقه و محبت فراوان مالک او به وی بود. روی این جهت با بهترین اسما و زیباترین نامها او را صدا میزد. از این رو تمام نامهای آن بانو، از اسامی گلها و شکوفهها است. چون مردم این صداها و نامهای مختلف را شنیده بودند، میپنداشتند که تمام اینها نامهای آن بانوی بزرگوار است.
2. این بانوی گرامی از وقتی وارد کانون خانواده امام علیه السلام گردید، خط مشی و مسیر دیگری بر خلاف کنیزان دیگر دارد؛ زیرا او مادرِ بزرگ انسان ملکوتی و سلب کننده آرامش ستمگران، حضرت مهدی علیه السلام است. او فشار و ظلم ستمگران و حکومتها را میدید و میدانست که مدتی باید در زندان به سر برد. او میدانستکه بایدبرای حفظ خود وفرزند گرامیاش، نقشه هایی بیندیشد، تا حاکمان وقت، ندانند صاحب کدام نام را باید زندانیکنند وحامل نور مهدی کدام است.روی تمام این جهات، هر روز نامی تازه برای خود مینهاد و کانون خانواده امامعلیه السلام او را به نامی تازه میخواندند تا آنان خیال کنند که این نامهای مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند که این اسامی همه مربوط به یک زن میباشد. [1] .
شیخ صدوقرحمه الله در داستان مفصلی، حکایت مادر حضرت مهدیعلیه السلام را این گونه نقل کرده است:
بشر بن سلیمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابوایّوب انصاری و یکی از موالیان امام هادیعلیه السلام و امام عسکریعلیه السلام و همسایه آنها در «سرّ من رای» بودم. مولای ما امام هادیعلیه السلام مسائل بنده فروشی را به من آموخت و من جز با اذن او، خرید و فروش نمیکردم. از این رو از موارد شبهه ناک اجتناب میکردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم.
یک شب که در «سرّ من رای» در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود، کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم کافور فرستاده امام هادیعلیه السلام است که مرا به نزد او میخواند. لباس پوشیدم و بر آن حضرت وارد شدم. دیدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفتوگو میکند. وقتی نشستم، فرمود: ای بشر! تو از فرزندان انصاری و ولایت ائمهعلیهم السلام پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من میخواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر سایر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی. تو را از سرّی مطلع میکنم و برای خرید کنیزی گسیل میدارم. آن گاه نامهای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زرد رنگی را - که در آن 220 دینار بود - بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورقهای اسیران آمدند، جمعی از وکیلان فرماندهان بنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آنها را بگیرند.
وقتی چنین دیدی، سراسر روز شخصی به نام عمربن یزید برده فروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر در بر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سرباز زند، توبه آن مکاشف مهلت بده و تأملی کن. بنده فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! برده فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست، آن کنیز گوید: چرا شتاب میکنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد، در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامهای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن نوشته است.
نامه را به آن کنیز بده تا در خُلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم.
بشربن سلیمان گوید: همه دستورات مولای خود امام هادیعلیه السلام را درباره خریده آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمربن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! و سوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. در بهای آن گفتوگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. و دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم. و به حجرهای که در بغداد داشتم، آمدیم و چون به حجره در آمد، نامه مولایم را از جیب خود در آورده، آن را میبوسید و به گونهها و چشمان و بدن خود مینهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا نامه کسی را میبوسی که او را نمیشناسی؟ گفت: ای درمانده و ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری!
به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون (شمعون وصیّ مسیح) است. برای تو داستان شگفتی نقل میکنم: جدّم قیصر روم میخواست مرا در سنّ سیزده سالگی به عقد برادر زادهاش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن اولاد حواریون و کشیشان و رهبانان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری و امیران عشائر. تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکّو قرار داد و چون برادر زادهاش بر بالای آن رفت و صلیبها افراشته شد و کشیشها به دعا ایستادند و انجیلها را گشودند؛ ناگهان صلیبها به زمین سرنگون شد و ستونها فرو ریخت و به سمت میهمانان جاری گردید و آن که بر بالای تخت رفته بود، بیهوش بر زمین افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات این نحسها - که دلالت بر زوال دین مسیحی و مذهب ملکانی دارد - معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیشها گفت: این ستونها را بر پا سازید و صلیبها را بر افرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا کردند، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار شد و مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود درآمد و پردهها افکنده شد.
من در آن شب در خواب دیدم که مسیح و شمعون و جمعی از حواریون در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که جدّم تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند که از بلندی سر به آسمان میکشید. پس حضرت محمدصلی الله علیه وآله به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند.
مسیح به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن گاه محمدصلی الله علیه وآله به او گفت: ای روح اللّه! من آمدهام تا از وصیّ تو شمعون دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابومحمد صاحب این نامه کرد. مسیح به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد تو آمده است با رسول خداصلی الله علیه وآله خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آن گاه محمدصلی الله علیه وآله بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. مسیحعلیه السلام و فرزندان محمدصلی الله علیه وآله و حواریون همه گواه بودند و چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و برای آنها بازگو نکردم.
سینهام از عشق ابومحمد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر شدم و سخت بیمار گردیدم. در شهرهای روم طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون ناامید شد، به من گفت: ای نور چشمم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را بر آورده سازم؟ گفتم: ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، بر میداشتی و آنان را آزاد میکردی، امیدوارم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت نمودم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر سیدةالنساء را در خواب دیدم که به همراهی مریم و هزار خدمتکار بهشتی از من دیدار کردند. مریم به من گفت: این سیدةالنساء مادر شوهرت ابومحمد است. من به او در آویختم و گریستم و گلایه کردم که ابومحمد به دیدارم نمیآید، سیدةالنساء فرمود: تا تو مشرک و به دین نصارا باشی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نمیآید. این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی میجوید.
اگر تمایل به رضای خدای تعالی و رضای مسیح و مریم داری و دوست داری که ابومحمد تو را دیدار کند، پس بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ».
چون این کلمات را گفتم، سیدةالنساء مرا در آغوش گرفت و مرا خوشحال کرد و فرمود: اکنون در انتظار دیدار ابومحمد باش که او را نزد تو روانه میسازم. پس از خواب بیدار شدم و گفتم: واشوقاه به دیدار ابومحمد! و چون فردا شب فرا رسید، ابومحمد در خواب به دیدارم آمد. گویا به او گفتم: ای حبیب من! بعد از آنکه همه دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا نمودی! او فرمود: تأخیر من برای شرک تو بود. حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو میآیم تا آنکه خداوند وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تا کنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است.
بِشر گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در آمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابومحمد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز لشکری به جنگ مسلمانان میفرستد و خود هم به دنبال آنان میرود. و بر تو است که در لباس خدمتگزاران در آیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان جا رسید که مشاهده کردی. هیچ کس جز تو نمیداند که من دختر پادشاه رومم که خود به اطلاع تو رسانیدم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است.
گفتم: شگفتا تو رومی هستی؛ امّا به زبان عربی سخن میگویی! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت و هر صبح و شامی به نزد من میآمد و به من عربی آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد.
بِشر گوید: چون او را به «سُرّ من رای» رسانیدم و بر مولایمان امام هادیعلیه السلام وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرافت اهل بیت محمدصلی الله علیه وآله را به تو نمایاند؟ گفت: ای فرزند رسول خدا! چیزی را که شما بهتر میدانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من میخواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست میداری: ده هزار درهم؟ یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را پر از عدل و داد نماید، همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد. گفت: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خداصلی الله علیه وآله در فلان شب از فلان ماه از فلان سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح و جانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آیا او را میشناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدةالنساء اسلام آوردهام، شبی نیست که او را نبینم.
امام هادیعلیه السلام فرمود: ای کافور! خواهرم حکیمه را فرا خوان و چون حکیمه آمد... او را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد، بعد از آن مولای ما فرمود: ای دختر رسول خدا او را به منزل خود ببر و فرایض و سنن را به وی بیاموز که او زوجه ابومحمد و مادر قائمعلیه السلام است. [2] .
لازم به یادآوری است که در منابع معتبر هیچگونه اشارهای به سرگذشت مادر حضرت مهدیعلیه السلام پس از ولادت آن حضرت نشده است، و تنها سخنی که در این باره گفته شده اینکه: «ابوعلی خزیزرانی کنیزی داشت که او را به امام حسن عسکریعلیه السلام اهدا کرد و چون جعفر کذّاب خانه امام را غارت کرد وی از دست جعفر گریخت و با ابوعلیّ ازدواج نمود. ابوعلی میگوید که او گفته است در ولادت سیّدعلیه السلام حاضر بود و مادر سیّد صقیل نام داشت و امام حسن عسکریعلیه السلام صقیل را از آنچه بر سر خاندانش میآید آگاه کرد و او از امام درخواست نمود که از خدای تعالی بخواهد تا مرگ وی را پیش از آن برساند و در حیات امام حسن عسکریعلیه السلام در گذشت و بر سر قبر وی لوحی است که بر آن نوشتهاند: این قبر مادر محمد است.». [3] .
پی نوشت ها:
[1] پژوهشی در زندگی امام مهدیعلیه السلام و نگرشی به غیبت صغری، ص 204 و 205.
[2] کمالالدین و تمام النعمة، ج 2، باب 41، ح 1.
[3] کمالالدین و تمامالنعمة، ج 2، ص 431، ح 7.